سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

فاوست


برای انتخاب قسمتی از این کتاب وسواس فوق العاده ای به خرج دادم.مثل این بود که از کسی بخوان فقط یکی از غزلهای حافظ رو انتخاب کنه.کار سختیه.وقتی با یه شاهکار رو به رو هستید قدرت انتخاب یه منحنی کاملا نزولی رو طی خواهد کرد.در نهایت راضی شدم که قسمتی از فاوست یکم که نشان دهنده ی پریشان حالی و یاس فاوست میشه و قسمتی هم از یک دیالوگ عاشقانه بین فاوست و مارگریت که به رخ کشیدن روزمرگی انسانهاست رو انتخاب کنم.برای اولین بار با متنی رو به رو شدم که عاشقانه هاش برای قهرمان داستان یک ضعف به شمار میره. 

فاوست در واقع یک شخصیت افسانه ایه که یه جورایی دانای کل شده اما نمی تونه از زندگیش لذت ببره.فاوست به مفیستوفلس(شیطان) قول میده که روحش رو به اون هدیه بده و در عوض لحظه ای بتونه از زندگیش رضایت داشته باشه.توی یه قسمت از داستان ٬ فاوست عاشق دختری پاک و فقیر به اسم مارگریت میشه و فاوست رو در روزمرگی غرق میکنه.لحظه ی باشکوهی به ثبت میرسه.عشق با تمام قدرتش حقیرانه جلوه میکنه! همیشه این سوال توی ذهن خواننده ی این نمایشنامه تکرار میشه که : چه زمانی انسان قادر خواهد بود طعم لذت ناب رو بچشه!

فاوست نمایشنامه ای نوشته ی شاعر بزرگ آلمانی گوته ست که سالهای زیادی از زندگیش برای اون وقت گذاشته.چیزی شبیه شاهنامه برای ما ایرانی ها.این کتاب با دو ترجمه در ایران به چاپ رسیده که متن زیر از ترجمه ی آقای محمود اعتماد زاده (م.الف.به آذین) انتخاب شده. 

اگر بدسلیقگی به خرج دادم می تونید خودتون این کتاب رو خریداری کنید و از خوندنش لذت ببرید. 

 

 

 قسمتی از فاوست یکم  

(در اتاقی تنگ با سقف بلند و طاق به سبک گوتیک ، فاوست ، پریشان خاطر ، در برابر میز تحریر خود نشسته است ) 

فاوست : افسوس ! فلسفه ، حقوق ، طب ، و تو نیز الهیات ملال آور ! . . . شما را من ، با شور و شکیبایی ، به حد اکمل آموخته ام : و اکنون منم اینجا ، دیوانه ی بینوا ، که از خرد و فرزانگی همانفدر برخوردارم که پیشتر بوده ام.درست است که عنوان استاد و دکتر دارم ، و ده سال است که شاگردانم را ، اینجا و آنجا ، به دلخواه خود میبرم . خوب می بینم که ما قادر به شناخت هیچ چیز نیستیم ! . . . همین خونم را به جوش می آورد ! راست است که من از همه ی احمقهایی که در دنیا هستند ، از دکترها ، استادها ، نویسندگان و راهبان ، بیشتر می دانم . دیگر نه دچار وسواسم ونه شک آزارم می دهد . نه هیچ ترس از شیطان دارم ، نه از دوزخ ، و از همین روست که از هر گونه شادی محروم گشته ام . در واقع ، گمان ندارم که هیچ چیز خوبی دانسته باشم، یا بتوانم چیزی را به مردم بیاموزم که بهترشان کند و به ایمان بیاورد.در دنیا نه ملکی دارم ، نه پولی ، نه افتخاری ، و نه سلطه ای . سگ هم زندگی را به همچو بهایی نمی خواهد ! . . .  

 

   

مارگریت و فاوست  

مارگریت : بگذارید . . . (یک گل مینا می چیند و برگهای آن را یکی پس از دیگری می کند)

فاوست : چه میخواهی بکنیش ؟ یک دسته گل ؟

مارگریت : نه ، این یک بازی بیش نیست.

فاوست : چه بازی؟

مارگریت : هیچ . به من خواهی خندید (گلبرگها را میکند و زیر لب چیزی میگوید)

فاوست : چه زمزمه میکنی؟

مارگریت : (آهسته) دوستم دارد – دوستم ندارد.

فاوست : ای چهره ی نازنین آسمانی!

مارگریت : (ادامه میدهد) دوستم دارد – دوستم ندارد – نه (آخرین برگ گل را میکند و با شادی دلنشینی میگوید) دوستم دارد.

فاوست : بله دخترکم ، کاش پیشگویی این گل الهامی از سوی خدایان برای تو باشد ! تو را دوست دارد ! میفهمی این به چه معناست ؟ تو را دوست دارد(هر دو دست مارگریت را می گیرد)

مارگریت : به تنم لرز می نشیند

فاوست : اوه ،نلرز ! کاش این نگاه ، این فشار دست ، آنچه را که در بیان نمی آید به تو بگوید : بیا خودمان را برای چشیدن جذبه ای که میتواند جاودانه باشد ، به همدیگر وا دهیم ! جذبه ای جاودانه ! . . . زیرا پایان یافتن آن شکنجه نومیدی است ! . . . نه ! هیچ پایانی نه ! هیچ پایانی!

(مارگریت دست او را می فشارد ، خود را واپس می کشد و می گریزد . فاوست یک دم در اندیشه فرو می رود ، آنگاه دنبالش میکند)

. . .

نظرات 7 + ارسال نظر
مسعود چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ

واقعا قشنگ بود و آموزنده
از این قشنگتر نخونده بودم تا حالا
چه نکات ریزی رو گفته بود

اونقدر ها هم ریز نبود!
جاهای قشنگتری هم داره
حتما کتابشو بخون

عاطفه چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ http://atefesoleymani.blogfa.com

پست خوبی بود.چیری زیادی ازش دستگیرم نشد اما نمیدونم چرا اشکم سرازیر شد...

بعضی کتابها روی ذهن ادم کار نمیکنند
احساسات آدمی رو تحریک میکنند
حتی زمانی که چیزی ازشون دستگیرمون نمیشه
فقط نمیدونم بابت این اشک باید ازت عذر خواهی کنم ؟!

هاله پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.haleh-deltang.blogfa.com

خوندمش...
میگم خوبه که سر پست من بالاخره به یه توافقاتی رسیدیم...

با شما به توافق رسیدن یه اتفاق ساده نیستا
میخوای قربونی بدیم؟!

وحید شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://pichayam.blogsky.com

سلام
می خونمش . البته بعد از شما . یعنی اینکه کتاب را بده بیاد .

روی چشمم
هر وقت اراده کردی بیا بگیرش

مهی شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ

قسمت هایی که از کتاب انتخاب کرده بودی خیلی قشنگ بودن

اون گل رز صورتی خشگله یادته؟؟؟
دقیقا همین کاری که مارگریت با گل میناش کرد
منم با گلم کردم

نتیجه چی شد؟؟؟
ولی خب مارگریت کجا و تو کجا!!!

مهی یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ق.ظ

خوب معلومه دیگه
گله درست پیشبینی کرد

منم هر چی میکشم از همین گلها میکشم
یه نگاه به خودت بنداز

مهندس هویج شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ http://havijoo.blogsky.com

نمیدونم چرا اما همیشه خوندن این نوشته هایی که یه سری افکار بزرگ رو به نمایش میذاره روحمو آروم میکنه.
واقعا موقعی که آدمی به درک و دانش همه چیز میرسه،وقتی که میدونه دیگران در جهل چه کارهای آزار دهنده ای انجام میدن فقط عذاب میکشه و سخت تر اینجاست که هر چی بیشتر بگی کمتر درک میشی و بیشتر بهت پوزخند زده میشه...
و چه سخته این موضوع..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد