سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

هدیه ای برای تخریب


روزهای اول یک جانماز ساده ی سبز رنگ به همه ی سربازها دادند.تا روزی که نماز خواندن را دوباره شروع کردم و نگاهم به نوشته ی روی جانماز افتاد :

هدیه از گردان تخریب


نشانه ها را که پیش هم می گذارم راهم روشن تر می شود.حالا تخریب میکنم گذشته ای را که در آن چیزی نساخته ام!

خیال



کجای جنگل از بوی تو خالی ست؟


همان جا بوی گل های خیالی ست


صبحانه


سیب ها را از باغ خان دایی چیدیم و با مادرم مربایشان کردیم.حالا صبح هایی که از پادگان برمیگردم سر راهم دو عدد نان بربری هم میخرم و با آن کره ی محلی که عمه جانم درست کرده به عنوان یک "صبحانه ی فامیل مشترک" به بدن میزنم!جای همه تان سر سفره صبحانه ام خالی  . . .