روزهای اول یک جانماز ساده ی سبز رنگ به همه ی سربازها دادند.تا روزی که نماز خواندن را دوباره شروع کردم و نگاهم به نوشته ی روی جانماز افتاد :
هدیه از گردان تخریب
نشانه ها را که پیش هم می گذارم راهم روشن تر می شود.حالا تخریب میکنم گذشته ای را که در آن چیزی نساخته ام!
سیب ها را از باغ خان دایی چیدیم و با مادرم مربایشان کردیم.حالا صبح هایی که از پادگان برمیگردم سر راهم دو عدد نان بربری هم میخرم و با آن کره ی محلی که عمه جانم درست کرده به عنوان یک "صبحانه ی فامیل مشترک" به بدن میزنم!جای همه تان سر سفره صبحانه ام خالی . . .