سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

مهندس بودن هیچ عالمی ندارد

 

تقریبا سی دقیقه ای از اتمام کارآموزیم میگذره.سخت بود ولی خوب بود.بیشتر سختیش به خاطر صبح زود (۶:۱۵) بیدار شدنش بود و خوبیش به خاطر امکانات رفاهی شرکت بود! تقریبا بین شرکتها و سازمانهای دولتی ٬ برق باختر ٬ کویت حساب میشه.این آمار منهای شرکتهای تابعه وزارت نفت اعلام شده! با توجه به جایی که کارآموزیمو گذروندم یه نتیجه گیری کاملا منطقی هم حاصل شد : الکترونیک رشته ی کاملا مزخرفیه! اینو همینجوری روی هوا نمیگم.کاملا روی زمین میگم!اوایل که رفته بودم کارآموزی به خودم گفتم کاش از همون اول رفته بودم برق قدرت.خیلی های دیگه هم بهم همینو گفتن.اما در کل چندان تفاوتی با هم ندارند.منظورم قدرت و الکترونیکه.هشت سال پیش دوست داشتم یه مهندس الکترونیک بشم.حالا بعد از هشت سال به این نتیجه رسیدم که اصلا دوست ندارم مهندس الکترونیک بمونم!مثل یه خرمالو که وقتی تا ته میخوریش تازه میفهمی نباید تا ته میخوردیش!در حال حاضر مهندسی برق و تمام گرایش هاش برای من مزه ی گس دارن.از هشت سالی که صرف این رشته کردم(هنرستان-کاردانی و کارشناسی) تنها دو سال آخرش برام جذابیت علمی داشت.اونم به خاطر فعالیت های انجمن بود.به خصوص نشریه.که اینم چندان علمی به حساب نمیاد!تمام عشقم اینه که شماره های بعدیشم خودم روش کار کنم.فکر میکنم توی این یه مورد وحید و علی هم با من هم نظر باشند.برای کارشناسی ارشد هیچ برنامه ای ندارم.فقط اطمینان دارم که مهندسی برق شرکت نمیکنم.اونم با این سیل عظیم خر خون های رشته ما که فقط مونده تو سر سگ بزنی تا مهندس برق بده بیرون!  

با تمام قوا پیش به سوی خدمت مقدس سربازی

چند روایت معتبر از درختهای توت : از حاجی بابا تا دانشگاه

 

وقتی که پنج شش سالم بود تابستان ها همیشه ده بودم.خانه ی پدربزرگم.صدایش می زدیم حاجی بابا.صبح ها کارم این بود که بعد از خوردن صبحانه که معمولا سرشیر و فتیر محلی یا شیر تازه و پنیر و از این قبیل بود،دمپایی پا کنم و از روی پله ها بپرم توی حیاط و بعد هم کرت و کرت توی کوچه ی خاکی بدوم تا برسم به سر کوچه و زیر درختهای توت وسط ده  دلی از عزا در بیاورم.من بودم و پسرهای همسایه.حمید و اسماعیل و چند نفر دیگر.دقیقا به خاطرم مانده که درختها سه تا بودند.درخت های بزرگی بودند.آنقدر بزرگ که هیچ کس نمی توانست از آنها بالا بکشد.مگر اینکه نردبانی چیزی جور می کردند تا از آن بالا بروند.تنه های بلندی داشتند و شاخه هایشان خیلی بالا بود.بالای صد سال سن داشتند.توت های درشت و سیاهی هم داشتند.پاهایم را باز می کردم و روی جوی آب می ایستادم و منتظر می ماندم تا یکی از توت ها بیفتد توی آب و من چند متر جلوتر صیدش کنم.میخواهم بگویم که به قدری بار داشت که اگر زیرش می ایستادی زمین افتادن توت ها را دانه به دانه می دیدی.از روی زمین برمی داشتیم و همین جور با خاک و خل می دادیم می رفت پایین.اینطوری خوشمزه تر بودند.

طرح بازسازی روستا را که تصویب کردند درخت های توت وسط ده را هم نشانه گرفتند.یک سال بعد جلوی چشمان خودم با اره برقی به جانشان افتادند.موقع زمین افتادن شان همه صلوات می فرستادند.جوی آب را هم کانال کشی کردند و چند متر عقب تر بردند.بعد هم رویشان آسفالت داغ ریختند.تا چند سال کنده ی درخت های توت شده بود نیمکت پیرمردها.عصرها رویش می نشستند و احتمالا از خاطرات گذشته شان نقل می کردند.بعدها هم که نیمکت فلزی درست کردند کنده ها را سوزاندند.چهارشنبه سوری این کار را کرده بودند و این بار من شاهد آن نبودم.

اما درختهای توت خانه ی عمه جانم هنوز سرجایش است.خانه ی عمه جانم قسمتی از خانه ی قدیمی خان بود.آب چشمه ی بالای ده از وسط حیاط خانه شان رد می شد.همان وقتی که طرح بازسازی ده را اجرا کردند جوی آب خانه ی عمه جان هم گم و گور شد.رفت تا از کانال های سیمانی بگذرد.اما کسی کاری به کار درختهای توت خانه شان نداشت.با اینکه به جای آب چشمه از شلنگ آب میخوردند اما هنوز سالم و سرحال سرجایشان استوار هستند.برای بالا رفتن از اینها مشکلی نداشتم.کافی بود به پشت بام بروم و بعد خودم را از یکی از شاخه ها آویزان کنم.شاخه هایشان توی هم گره خورده بود و من عشق می کردم وقتی که از روی شاخه این درخت روی آن یکی می پریدم.چرخیدن وسط شاخه های این درختها عالمی دارد که عمرا بتوان لابه لای زندگی شهری این روزهای مان بشود پیدایش کرد.حتی همین درخت توت قرمزی که گوشه ی دانشگاه جا خوش کرده و مرا به خاطرات کودکی ام پرت میکند هم سخت بتواند جایگزین مناسبی باشد.

به راحتی آب خوردن از آن بالا کشیدم و مشغول خوردن توت های قرمزش شدم.یکی دو نفر از بچه قشنگ های دانشگاه هم که مرا بالای درخت دیده بودند از دور بین خودشان چند تا تیکه را طوری بارم کردند که نشنوم.مثلا که من امل هستم همچین کاری کرده ام و آنها مدرن ترین بشرهای روی زمین هستند.از آن دسته پسرهایی که حتی عرضه ی نگه داشتن شلوار را روی ما تحت مبارکشان ندارند اما به دوست دخترهای فانتزی شان که می رسند از همان ماتحت شان داستان سلحشوری در می آوردند،بودند.همیشه اعتقادم این بوده که مرد اگر بودند شلوارشان را بالا می کشیدند.یکی شان را صدا زدم.پایین درخت ایستاد.از بین شاخه ها سرم را پایین آوردم و پرسیدم:

-         چیزی نالیدی؟

-         نه

زبانش نچرخید.این را چشمهایش گفت.سرش را چرخاند و رفت.یکی دو نفر هم با اکراه چند دانه ای از شاخه های پایینی اش خوردند و از خجالت اینکه کسی آنها را در حین خوردن توت ببیند سریعا جیم زدند.اینها سوسول بودند.مثل آن قبلی ها بچه قرتی نبودند.یعنی ته دلشان دوست داشتند که دستها یشان از فرط خوردن توت قرمز بشود اما بی چاره ها خجالت می کشیدند.چند دقیقه بعد یکی از کارکنان حراست دانشگاه پایین درخت ایستاده بود.

-         میای پایین؟

از بالا درخت جلوی در حراست را که نگاه کردم همان بچه قرتی ها را دیدم و مطمئن شدم که راپورتم را داده اند.این کارشان واقعا مایع آبروریزی بود.آدم همه جور اخلاقی داشته باشد ولی این یکی را نداشته باشد!

-         مشکلی پیش اومده؟

-         نه.چند نفر اومدن حراست گفتن یکی از درخت کشیده بالا.اومدم ببینم کیه.تا حالا از این موارد نداشتیم!

-         خب حالا که همچین موردی براتون پیش اومده من باید چه کار کنم؟ 

یک پلاستیک فریزر دستم داد و گفت:

-         کاریت ندارم.ردشون کردم برن.اومدم بگم ما که نمی تونیم بیاییم بالا.متوجهی که؟اومدی پایین پلاستیکو پر کن بیا جلوی در تحویل بده.دستت درد نکنه.

لبخند زد،خداحافظی کرد و رفت.از همان جایی که ایستاده بودم - گرچه بعید میدانم دیده باشند - یکی از انگشتان دستم که مفهوم خاصی را یدک میکشد نشان بچه قرتی ها دادم.

حیف که آخر ترم است و من هم ترم آخرم . . . !  

اعداد مقدس

 

  80.191.104.19

وقتی کنار دست پرفسور ٬ نامجو میخواندم

 

از محسن نامجو به خاطر خواندن آهنگ چگوارا ممنونم که سر میز کافه و کنار دست پرفسور تنهایم نگذاشت! 

و از حنجره ام به خاطر همراهی اش با این موسیقی! 

و  از از همه ی بستنی میوه ای ها که می توانند خوشمزه باشند! 

و از کسری به خاطر دلبری ناشیانه اش از پرفسور!  

 

همه کار کرده بودیم الا همین آخری که بحمدالله موفق شدیم.  

در کل سمینار خوبی بود.همه خسته نباشیم : علی ٬ وحید ٬ کسری و بهنود .

من و دانشگاه

 

۱ ) هیجان ترم آخری بد جور رفته روی مخ

۲ ) همه کار کرده بودم فقط سوال امتحان پایان ترم کش نرفته بودم که رفتم! 

۳ ) به خودم و بچه های کلاس قول داده بودم یه روز حال این استادمون رو بگیرم که خدا رو شکر گرفتم!درسته نتونستم با ماژیک روی پیرهنش یادگاری بنویسم یا با نوک گیره ی مولتی متر ... کنم ولی با سوالهای پایان ترم به هدفم رسیدم!  

۴ ) وسط دانشگاه نردبون نقاشی گذاشتن و توت خوردن فقط کار من و وحید بود و بس! 

۵ ) حتی همین الان که دارم سر کلاس میرم هم دلم برای دانشگاه تنگ میشه.ترم اخر بودن خیلی سخته.حتی اگه توی دانگاهی مثل دانشگاه ما درس خونده باشی! 

۶ ) دلم خوشه ۱۲ نفری که توی کلاس بودن و سوالها رو بهشون دادم تنها کسانی خواهند بود که وقتی می میرم برام دعای خیر خواهند کرد! 

۷ ) من و وحید و علی که مسولهای انجمن علمی دانشگاه! هستیم ٬ قول دادیم قبل از رفتنمون حال یه سری از این مسولهای به درد نخور دانشگاه رو بگیریم.اولین قربانی هم ریس محترم پژوهش می باشند.توضیح اینکه ایشون کچل هستند و به احتمال قوی کما فی السابق نقشه و اجراش با من باشه! 

۸ ) دیگه تقلب کردن حال نمیده!