سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

چند روایت معتبر از درختهای توت : از حاجی بابا تا دانشگاه

 

وقتی که پنج شش سالم بود تابستان ها همیشه ده بودم.خانه ی پدربزرگم.صدایش می زدیم حاجی بابا.صبح ها کارم این بود که بعد از خوردن صبحانه که معمولا سرشیر و فتیر محلی یا شیر تازه و پنیر و از این قبیل بود،دمپایی پا کنم و از روی پله ها بپرم توی حیاط و بعد هم کرت و کرت توی کوچه ی خاکی بدوم تا برسم به سر کوچه و زیر درختهای توت وسط ده  دلی از عزا در بیاورم.من بودم و پسرهای همسایه.حمید و اسماعیل و چند نفر دیگر.دقیقا به خاطرم مانده که درختها سه تا بودند.درخت های بزرگی بودند.آنقدر بزرگ که هیچ کس نمی توانست از آنها بالا بکشد.مگر اینکه نردبانی چیزی جور می کردند تا از آن بالا بروند.تنه های بلندی داشتند و شاخه هایشان خیلی بالا بود.بالای صد سال سن داشتند.توت های درشت و سیاهی هم داشتند.پاهایم را باز می کردم و روی جوی آب می ایستادم و منتظر می ماندم تا یکی از توت ها بیفتد توی آب و من چند متر جلوتر صیدش کنم.میخواهم بگویم که به قدری بار داشت که اگر زیرش می ایستادی زمین افتادن توت ها را دانه به دانه می دیدی.از روی زمین برمی داشتیم و همین جور با خاک و خل می دادیم می رفت پایین.اینطوری خوشمزه تر بودند.

طرح بازسازی روستا را که تصویب کردند درخت های توت وسط ده را هم نشانه گرفتند.یک سال بعد جلوی چشمان خودم با اره برقی به جانشان افتادند.موقع زمین افتادن شان همه صلوات می فرستادند.جوی آب را هم کانال کشی کردند و چند متر عقب تر بردند.بعد هم رویشان آسفالت داغ ریختند.تا چند سال کنده ی درخت های توت شده بود نیمکت پیرمردها.عصرها رویش می نشستند و احتمالا از خاطرات گذشته شان نقل می کردند.بعدها هم که نیمکت فلزی درست کردند کنده ها را سوزاندند.چهارشنبه سوری این کار را کرده بودند و این بار من شاهد آن نبودم.

اما درختهای توت خانه ی عمه جانم هنوز سرجایش است.خانه ی عمه جانم قسمتی از خانه ی قدیمی خان بود.آب چشمه ی بالای ده از وسط حیاط خانه شان رد می شد.همان وقتی که طرح بازسازی ده را اجرا کردند جوی آب خانه ی عمه جان هم گم و گور شد.رفت تا از کانال های سیمانی بگذرد.اما کسی کاری به کار درختهای توت خانه شان نداشت.با اینکه به جای آب چشمه از شلنگ آب میخوردند اما هنوز سالم و سرحال سرجایشان استوار هستند.برای بالا رفتن از اینها مشکلی نداشتم.کافی بود به پشت بام بروم و بعد خودم را از یکی از شاخه ها آویزان کنم.شاخه هایشان توی هم گره خورده بود و من عشق می کردم وقتی که از روی شاخه این درخت روی آن یکی می پریدم.چرخیدن وسط شاخه های این درختها عالمی دارد که عمرا بتوان لابه لای زندگی شهری این روزهای مان بشود پیدایش کرد.حتی همین درخت توت قرمزی که گوشه ی دانشگاه جا خوش کرده و مرا به خاطرات کودکی ام پرت میکند هم سخت بتواند جایگزین مناسبی باشد.

به راحتی آب خوردن از آن بالا کشیدم و مشغول خوردن توت های قرمزش شدم.یکی دو نفر از بچه قشنگ های دانشگاه هم که مرا بالای درخت دیده بودند از دور بین خودشان چند تا تیکه را طوری بارم کردند که نشنوم.مثلا که من امل هستم همچین کاری کرده ام و آنها مدرن ترین بشرهای روی زمین هستند.از آن دسته پسرهایی که حتی عرضه ی نگه داشتن شلوار را روی ما تحت مبارکشان ندارند اما به دوست دخترهای فانتزی شان که می رسند از همان ماتحت شان داستان سلحشوری در می آوردند،بودند.همیشه اعتقادم این بوده که مرد اگر بودند شلوارشان را بالا می کشیدند.یکی شان را صدا زدم.پایین درخت ایستاد.از بین شاخه ها سرم را پایین آوردم و پرسیدم:

-         چیزی نالیدی؟

-         نه

زبانش نچرخید.این را چشمهایش گفت.سرش را چرخاند و رفت.یکی دو نفر هم با اکراه چند دانه ای از شاخه های پایینی اش خوردند و از خجالت اینکه کسی آنها را در حین خوردن توت ببیند سریعا جیم زدند.اینها سوسول بودند.مثل آن قبلی ها بچه قرتی نبودند.یعنی ته دلشان دوست داشتند که دستها یشان از فرط خوردن توت قرمز بشود اما بی چاره ها خجالت می کشیدند.چند دقیقه بعد یکی از کارکنان حراست دانشگاه پایین درخت ایستاده بود.

-         میای پایین؟

از بالا درخت جلوی در حراست را که نگاه کردم همان بچه قرتی ها را دیدم و مطمئن شدم که راپورتم را داده اند.این کارشان واقعا مایع آبروریزی بود.آدم همه جور اخلاقی داشته باشد ولی این یکی را نداشته باشد!

-         مشکلی پیش اومده؟

-         نه.چند نفر اومدن حراست گفتن یکی از درخت کشیده بالا.اومدم ببینم کیه.تا حالا از این موارد نداشتیم!

-         خب حالا که همچین موردی براتون پیش اومده من باید چه کار کنم؟ 

یک پلاستیک فریزر دستم داد و گفت:

-         کاریت ندارم.ردشون کردم برن.اومدم بگم ما که نمی تونیم بیاییم بالا.متوجهی که؟اومدی پایین پلاستیکو پر کن بیا جلوی در تحویل بده.دستت درد نکنه.

لبخند زد،خداحافظی کرد و رفت.از همان جایی که ایستاده بودم - گرچه بعید میدانم دیده باشند - یکی از انگشتان دستم که مفهوم خاصی را یدک میکشد نشان بچه قرتی ها دادم.

حیف که آخر ترم است و من هم ترم آخرم . . . !  

نظرات 9 + ارسال نظر
مهی دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ق.ظ

بلاخره پلاستیک پر کردی دادی یا نه؟
خوشم میاد از اعتماد به نفس کم نمیاری

من؟
پلاستیک پر کنم؟
اونم برای حراست دانشگاه؟
بذار جای زخم های دو سال پیش از بین بره!
در برای ما می بندن؟!
هه!

سارا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ق.ظ http://rghd2.blogfa.com

هیچ چیزی مثل خوندن خاطرات اون هم به این روانی و قشنگی وقتم رو نمیگیره ........کل اینترنتم صرف خوندن خاطرات وبلاگی میشه ..........با این حال زیبا بود و خواندنی

حالا حساب کن ببینیم چقدر باید بابت وقت گرفته شده تقدیم کنیم

یوسف چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ب.ظ http://dele-sade-man.blogfa.com

خدایش دمت گرم. حالا حسین جان، آدرس بدیم یکی از همون پلاستیک فریزر ها برامون پست می کنی؟ خدایش کلی حال کردم باهات! باشه یه روز با هم بریم بالا درخت توت!!!

شما جون بخواه
چرا پلاستیک فریزر؟
بگو گونی سه خط!
میفرستیم

وود چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:10 ب.ظ

الان این همه داستان سرایی کردی تا خودتو موجه جلوه بدی و اون " بچه قرتی" ها و" سوسول " ها رو بدمن داستان؟!! نه داداش ما خودمون مبانی داستان و فیلمنامه نویسی و با نمره A پاس کردیم ، با این توضیحاتی که دادی فقط و فقط و خز بودنتو به یه مشت آدم که چه تو این محیط مجازی میشناسنت و چه بیرون از این محیط ثابت کردی!! دانشگاه با درخت وسط ده و خانه ی عمه جان خیلی فرق میکنه!!!

لطفا نمره A مبانی داستان و فیلم نامه نویسی تون رو به در کوزه معرفی کنید.من اینجا نه داستان گفتم نه فیلم نامه تعریف کردم.اینجا من خودمم.خود خودم! خز بودن بهتر از اینه که ادا در بیارم! فیلم بازی کنم! توی نقش باشم!نقاب بزنم به صورتم راه برم!
به قول خودت : همینیه که هست!!
اگه خز بودن معنیش اینه که یه نفر خودش باشه ٬من خزم!تو راحت باش
هیچ رفتاری به اندازه ی آدمهایی که میخوان با زور به خودشون برچسب تمدن بزنن حالمو بد نمیکنه!

هاله پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

مثل همیشه نبود!
یه شیطنتهای خاصی توش وول میخورد ...
به دوران کودکیت حسودیم شد...
خوبه که ترم آخری وگرنه تکرار میشد مورد عنایت حراست قرار میگرفتی .. البته اون ماموره هم بهت حال داده هااا .. ظرفشو حسابی پر میکردی

اولین بار بود از این حرفا میزدی ها!
همچینی درست و حسابی جا خوردم!
بازم از این نظرها بده!
در کل : رو چشم

وود جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ

دیگه با این رفتار که وقتی خصیصه ی بد آدما رو تو رو شون میاری و میگی که « عمو بیدار شو این تیریپ رفتاری درست نیست» و سریعا گارد میگیرن حتی اگه بدترین رفتار و هم داشته باشن آنچنان از خودشون دفاع و توجیه سازی میکنن که اصلن نتونی درصدی فکر کنی مشکل از اونا بوده؛ دیدم که دیگه برام طبیعی شده... آره شده مثل زمان مدرسه که هر کی تو کلاس آنارشیست تر و بی منطق تر بود در عوضش محبوب تر هم بود!!! شده داستان شما.
ما ام شما و زندگی خود خودتونو یا خود خز یا بی زور متمدن بوده تون و تنها میذاریم....

خوبه والا
از این به بعد اگه خواستیم یکی رو انارشیست کنیم بگیم بیاد وسط دانشگاه توت بخوره!
فقط مشکلش اینه که فصلیه!
من توجیه نکردم.
شما داری پیش فرضهای ذهنت رو برای قضاوت بر سر مساله ای دخیل میکنی که برای من فقط یک خاطره ست.
حالا چه اصراری داری منو ببری زیر سوال خدا میدونه
اینجا وبلاگه.من یا تو یا هر کس دیگه ای مطلب نمینویسه که قضاوت بشه.
دو کلام تو گفتی دو کلام هم من!گیرم بر خلاف هم .این که دیگه قهر کردن نداره!
اون وقت میگی من از فلانی ها نباید انتقاد کنم!

وود شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ق.ظ

یکی بیاد به این آنارشیست متمدن بگه ما جوجه رنگی نیستیم که سر هر هیچ و پوچی قهر(واای که از خوندن این جمله یه دل سیر خندیدم) کنیم .ما صرفا داریم مذاکره میکنیم که آلبته اگه آنارشیستا بدونن مذاکره چیه!منم صرفا با خوندن این خاطراتت که توش یه سری آدمو به سوسول و بچه قرتی بودن منتسب کردی و خودتو ختم مردای روزگار !! اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم همونطور که خیلی ها اومدن راجع به حراست و بالا رفتن از درخت و کیسه فریزر گفتن!! آیا من انقدر هم حق ندارم اونچه از نوشته هات به مخم متبادر میشه رو بگم؟؟؟ اوکی دیگه همیناهم نمیگم!

نمیدونم چرا بعضی ها که به زور دوست دارن خودشونو فرهنگی! جلوه بدن چه اصراری دارن همه چیزو از زاویه دید خودشون نگاه کنند!
خب شاید یکی دوست داره اینجوری نگاه کنه
اصلا من انارشیست.قبول.ولی خداییش حق ندارم آزاد باشم؟حتی دیکتاتورها هم برای آزادی به اندازه ی اپسیلونی ارزش قایل هستن!
نیستن؟اینو که تو باید خوب درک کنی!
من نمیگم تو حرفی نزن یا نظر نده
میگم در مورد بقیه قضاوت نکن
این خیلی فرق داره با اون چیزی که سعی میکنی نشون بدی!
تو هم وقتی چیزی مینویسی من خیلی چیزها به ذهنم میرسه
ولی از چند وقت پیش سعی کردم همه چیزو نگم
اینو از خودت یاد گرفتم
فکر نمیکردم اینقدر متناقض برخورد کنی!
ولی اگر فکر میکنی کارت درسته من از همین لحظه این اجازه رو میدم که هر چیدوست داری بگی
به یک دلیل : چون مطمئنم که برای کارات دلیل داری
والسلام

یوسف شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ http://dele-sade-man.blogfa.com

آخ جون یه گونی توت!!!!!!!!!!!!!!!!!

گونی میدی یا خودم باید تهیه کنم؟

صفیه یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://abnu30.blogfa.com

با نوشته ات ادم هی بالا و پایین می شود یعنی می دانی ارگان های بدن ادم به هم می ریزد ...
اینجا که می رسه ادم "یک سال بعد جلوی چشمان خودم با اره برقی به جانشان افتادند."

ادم موهای تنش راست می شود ...

بعد انگشتت را که نشان می دهی یاد دن کیشوت می افتم چرا ؟ نمی دانم ...

صلوات که میفرستادن برام سخت تر بود!ولی کلا خاطرات شیرینی از مردم روستامون ندارم.بعدا در موردش بیشتر می نویسم

به قول دکتر نیما :اساسا نشون دادن انگشت یک حرکت دن کیشوتیسم به حساب میاد!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد