سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

این چنین است روز و روزگار من


روحم را مسواک زده ام.با یک خروار خمیر دندان ناتورالیستی.یک فرچه ی سیمی هم گوشه ی انباری داشتیم که با آن مغزم را خارش داده ام.خاریده ام.به گمانم لا به لای سیم هایش پلیسه های آخرین شعر حافظ بود وقتی آن را روی سینه ام می کشیدم.در حال اجرای قاعده ی حذف زوائد هستم و شبها به دلقکها فکر میکنم.از همین روست که برای روز بیابان زدایی ارزش بیشتری قایلم تا روز درخت کاری.وقتی همه خوابند فیلمی از کیارستمی می بینم.اذان را گوش میدهم.صبح ها تاریخ مشروطه میخوانم و شب ها اخبار روزنامه های صبح را پیگیری میکنم.با خودم به سینما میروم.با شاملو مشکل پیدا کرده ام و تصمیم دارم عشق را در پستوی خانه نهان نکنم.

قرار است به مسافرت هم بروم . . . جایی نزدیک همه ی این علاقه مندی ها . . .



پ ن : الان دقیقا حس 1 بوته یونجه رو دارم وقتی داره وسط پاییز توی این سرما از نو جوونه میزنه و میاد بالا تا قد بکشه.دنبال 1 گله گوسفند میگردم.دوست دارم یکی از گوسفندها با چشمای برق زده اش بیاد و با تمام توان منو گاز بزنه و نشخوار بکنه!بعد هم بدون اینکه بدونه من چه هیجانی بابت اومدنش داشتم مثل 1 گوسفند اصیل سرشو بندازه پایین و بره!

ای حال میده!