سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

سنگ نگاره های یک روستایی پست مدرن

برای ماندن زاده شده ام اما رفتنی ام

ذات نوشتن


یه حس هایی هست که نوشته میشن چون باید خونده بشن

یه حس هایی هست که نوشته میشن چون باید نوشته بشن

روی سنگهای دهکده ی من حسی نوشته می شه که باید نوشته بشه

واسه خونده شدن چیزی نمی نویسم


چیز نوشت : یه زمانی خیلی برام مهم بود که کامنتدونیم چند تا نظر داشته باشه.ولی دیگه برام مهم نیست.همین تعداد کمی که هست کافیه!

پنجره

چند کیلومتر قبل از اینکه به زمین های زراعی پدر بزرگم برسم،وقتی از زیر همان پلی که به رضا شاه نسبتش می دهند می گذرم،دقیقا  رو به روی ریل راه آهن و کنار جاده ی اصلی ده، یک کارگاه چوب بری قدیمی هست.همیشه کنار ریل خرمنی از کنده های نبریده جمع شده.اواخر زمستان فکری به ذهنم خطور کرد که به نظرم قشنگ جلوه کرد.قسمت اولش این بود که پوستر محمد رضا شجریان را با پوست چوب هایی که به عنوان ضایعات همیشه کنار ریل ریخته است تزیین کنم.گرچه ظرافت چندانی برای ساختش به کار نبرده ام اما به نظرم قاب عکس متفاوتی از کار در آمد.بیشتر هم از این جهت خرسند شدم که قاب محبوب ترین پوسترم را با دست خودم ساخته ام و به دیوار آویخته ام.چگورا با تمام هیبتش حالا حالاها باید کنار پنجره ی اتاق خاک بخورد تا بتواند قاب عکسی با این مختصات ویژه داشته باشد.کمونیست بودن هزینه دارد ! این را همان موقع که ارنستو را روی دیوار می کوبیدم تذکر داده بودم.هم به خودش و هم به خودم.نمی شود که عکس یک چریک انقلابی  را با چوب تزیین کرد.پوکه های فشنگ می تواند گزینه ی مناسبی باشد.گاندی را هم شاید با برگهای زیتون های وطنی.اما محمد رضا قضیه اش با همه ی پوسترها یک توفیر بزرگ دارد.آن هم موسیقی ست.عصرهای جمعه که می رسد،فقط از پنجره ی موسیقی استاد آواز ایران می توانم به دنیای غم گرفته ی اطرافم نگاه کنم.پنجره ای شبیه همین قاب عکسی که برایش ساخته ام.تصورش هم برای لذت بخش است وقتی که زیر سایه ی درختهای بادام و روی یونجه ها لم می دهم ، mp3 player  ام را روشن می کنم و صدای چپ کوک استاد را وقتی افشاری می خواند گوش میدهم: 

ای خدا این وصل را هجران مکن / سرخوشان عشق را نالان مکن 

 نیست در عالم ز هجران تلخ تر / هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن (مولانا) 

موسیقی یعنی زندگی و زندگی برای من بدون شجریان یعنی هیچ .  

شجریان

 

پ ن ۱ : با پوکه ی فشنگ یا برگ زیتون به قبرستان بالای ده هم نمی شود نگاه کرد. یعنی چگوارا و گاندی بروند غازشان را بچرانند وقتی شجریان خودمان هست!

بی ربط نوشت : فوتسال بازی کردن حتی توی خواب هم لذت بخشه ، وقتی کمر درد نداشته باشی! اینو امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم! دلم واسه بچه های باشگاه و جیر و جیر کردن کتونی هام تنگ شده . به خودم قول دادم اولین روزی که برگشتم با پیراهن آرژانتین بازی کنم .

با ربط نوشت : یک هفته ست که اینترنت ندارم و احتمالا یک هفته دیگه هم نداشته باشم!  

برای دانلود ساز و آواز افشاری (ای خدا این وصل را هجران مکن)  اینجا کلیک کنید 

پ ن ۲ : هنوز هم برام سخته از موسیقی بنویسم.دنبال بهونه بودم که شروع کنم.خدا رو شکر تونستم.

گالیور در قلب من

 

وقتی که راه میری ٬ از گم شدن نترس ٬ یه نقشه خون حرفه ای اون بالا هست! فقط یادت باشه نقشه رو جا نذاشته باشی!

 

پ ن : ندارد

فاوست


برای انتخاب قسمتی از این کتاب وسواس فوق العاده ای به خرج دادم.مثل این بود که از کسی بخوان فقط یکی از غزلهای حافظ رو انتخاب کنه.کار سختیه.وقتی با یه شاهکار رو به رو هستید قدرت انتخاب یه منحنی کاملا نزولی رو طی خواهد کرد.در نهایت راضی شدم که قسمتی از فاوست یکم که نشان دهنده ی پریشان حالی و یاس فاوست میشه و قسمتی هم از یک دیالوگ عاشقانه بین فاوست و مارگریت که به رخ کشیدن روزمرگی انسانهاست رو انتخاب کنم.برای اولین بار با متنی رو به رو شدم که عاشقانه هاش برای قهرمان داستان یک ضعف به شمار میره. 

فاوست در واقع یک شخصیت افسانه ایه که یه جورایی دانای کل شده اما نمی تونه از زندگیش لذت ببره.فاوست به مفیستوفلس(شیطان) قول میده که روحش رو به اون هدیه بده و در عوض لحظه ای بتونه از زندگیش رضایت داشته باشه.توی یه قسمت از داستان ٬ فاوست عاشق دختری پاک و فقیر به اسم مارگریت میشه و فاوست رو در روزمرگی غرق میکنه.لحظه ی باشکوهی به ثبت میرسه.عشق با تمام قدرتش حقیرانه جلوه میکنه! همیشه این سوال توی ذهن خواننده ی این نمایشنامه تکرار میشه که : چه زمانی انسان قادر خواهد بود طعم لذت ناب رو بچشه!

فاوست نمایشنامه ای نوشته ی شاعر بزرگ آلمانی گوته ست که سالهای زیادی از زندگیش برای اون وقت گذاشته.چیزی شبیه شاهنامه برای ما ایرانی ها.این کتاب با دو ترجمه در ایران به چاپ رسیده که متن زیر از ترجمه ی آقای محمود اعتماد زاده (م.الف.به آذین) انتخاب شده. 

اگر بدسلیقگی به خرج دادم می تونید خودتون این کتاب رو خریداری کنید و از خوندنش لذت ببرید. 

 

 

ادامه مطلب ...

conection

 

گاه 

اوج حس تو 

می شود 

لمس دستهای سرد من 

گاه  

آرزوی من

می شود 

گرمی وجود تو

. . .

 

دو تا مرد میتونن ساعتها کنار هم بشینن و بدون اینکه کلامی بین شون رد بشه با هم صحبت کنند. 

دو تا مرد میتونن با خنده به هم سلام بدن و با گریه از هم خداحافظی کنند. 

دو تا مرد میتونن جوری از هم عذر خواهی کنند که غرورشون لکه دار نشه. 

فقط دو تا مرد میتونن توی خلوت خیابونها با هم حرف مردونه بزنند.  

 

خیلی مردی

وحید

 

بهار را ببین که روزها را به انتظار تولد تو می شمارد و تو آسوده و رها چون ابرهای منسجم عبور می کنی. 

و من به اعتبار شادی این روز ٬ غم های تو را به دوش می کشم ٬ ای مهربان . 

 

 

پ ن : همیشه فکر میکردم که کمر درد مانع از رقصیدنم میشه ٬ دیدم نمیشه! به سلامتی هر چی جانباز ویلچریه!

گل یا پوچ

 

وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ٬ نترس ٬ تو برنده ای 

چون خدا همیشه دو دستش پره!

 

پ ن : . . .

رم کردن از خویش


من همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازدهٔ بی مصرف قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.

 آذر ماه هزار و سیصد و بیست و چهار / صادق هدایت



پ ن 1 : به یاد صادق هدایت که در نوزدهمین روز از فروردین جاودانه شد.

پ ن 2 : برای نمی دانم چندمین بار،خواندن بوف کور را آغاز کرده ام.حاجی آقا را هم نیز!

سوغاتی


چند دانه کلوچه ی کوکی لاهیجانی با مغز کشمش که توی یک ظرف طرح دار آبی رنگ به سبک کاسه های دیزی گذاشته ای و چند بسته کلوچه ی نارگیلی تازه و یک بسته آلبالوی ترش تبریزی که تنها مزیتش به هم قطارهایش طرح قلبی ست که از پس زمینه ی قرمز رنگ جلد پلاستیکی اش خودش را جدا کرده و مرا مجبور میکند تا بعد از خوردنش یک چشمک را گوشه ی چشمانم بیندازم ، می شود دلخوشی های ساده ی یک دهاتی!


پ ن 1 : شکمو بودن ذاتی من هم قدرت اینو نداره که راضیم کنه اینا رو بخورم!

پ ن 2 : کاش همه ی سوغاتی هات همین چندتا خوردنی بود!همه چیزو که نمیشه عیان کرد!

پ ن 3 : پیشنهاد میشه هنگام خوندن این نوشته آهنگ سوغاتی از هایده رو هم گوش بدید :

قشنگ ترین سوغاتیه دیدن و بوییدن تو . . .

ای که تویی همه کسم . . .