چند برگ پونه ی نم دار که از کنار جوی آب چیده ام ٬ چند تکه نان قطعه قطعه شده ی سنگک ٬ پنیر کالبر ٬یک جعبه بامیه ٬ رطب مضافتی و یک قوری چای دودی در زیر نور ماه شب سیزدهم می شود افطاری من و خانواده ام وقتی زیر درختهای بادام نشسته ایم.
چهار زانو نشستم پایین مزار.به یکی از ستون ها تکیه دادم.به سنگ سفید رنگش خیره شدم و به یاد یکی از بهترین دوستانم آواز خوندم.این بهترین آوازی بود که تا امروز خوندم.در حضور حافظ و با شعر حافظ . . . تقدیم به وحید عزیزم که مجبورم کمتر ببینمش.
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد | دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد | |
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست | خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد | |
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی | حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد | |
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست | تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد | |
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار | مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد | |
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند | کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد | |
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست | عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد | |
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت | کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد | |
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش | از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد |
آن روز که آمدی
باران می بارید
و هنوز تابستان بود!
پ ن ۱ : وقتی وسط تابستون بارون میاد هیچ کشاورزی خوشحال نمیشه.اینو از لکه های سیاه روی سنبل های گندم میشه فهمید.
پ ن ۲ : وقتی قراره مهربون ترین آدم دنیا رو بعد از کلی وقت ببینی تنها کاری که میتونی بکنی اینه که بهش نشون بدی خوشحالی.اگر قبلش خیابونهای شهر بارون زده باشن کارت راحت تر هم میشه!
پ ن ۲+۱ : پارادوکسهای احساسی یک سوسیالیست ـ آنارشیست : بارون ایندفعه بد رفت روی مخم.موندم برای خودم خوشحال باشم یا برای خیلی ها ناراحت!
پ ن ۴ : هوا گرفته بود،باران می بارید و کودکی زیر لب می گفت : خدایا گریه نکن٬درست میشه!
به نظرم برای یک آدم متمدن اصلا جالب نیست که بیاد توی طبیعت(باغ مردم!) و موقع رفتن از خودش یه نوار بهداشتی جا بذاره!شاید این هم از مظاهر تمدن های نو ظهور باشه که هنوز به ما دهاتی ها آموزش ندادن!یک احتمال دیگه هم وجود داره:انسانها همچنان به فکر راه های جدید برای ماندگار شدن هستند!
گفتم : آسمان اینجا چقدر آبی ست
گفت: حواست باشد پایت روی ساقه ی گندم ها نلغزد!
عبدلعلی میگوید : یاقوتی ها تازه لک دار شده اند و منظورش این است که موقع چیدنشان نزدیک است.از روی تخت سنگ بلند می شود.از درخت بالای سرش چند دانه زرد آلو می چیند و دستم میدهد.بعد هم از کمبود آب امسال شکایت می کند.ناراحت است از اینکه بارش کم بوده.کلاهش را روی سرش جا به جا می کند.
می گوید:همه ی اینها به خاطر گناهه مشتی!قدیم اینجور نبود!
میگویم:اینطور ها هم نیست.
مجبور می شوم از اثرات گازهای گلخانه ای برایش توضیح بدهم.از IPCC برایش صحبت می کنم و از کنفرانس های بین المللی برای بهبود وضعیت آب و هوا برایش تعریف می کنم.هر چه را که از مستند bbc world فهمیده ام بازگو می کنم.ساکت گوش می دهد.حرف هایم که تمام شد بلند می شود و می گوید : وقتی میگم زمونه فرق کرده میگی نه.
نگاهش را از نگاهم می دزد و بیلش را دست می گیرد و آرام زیر لب می گوید:زمون ما به پرت کردن هسته زردآلو میگفتن کفران نعمت مش حسین!
سرد می شوم.خودم را روی فرش یونجه های خشک شده رها می کنم.حدس میزنم که یک کفش دوزک خال خالی قرمز از روی صورتم در حال عبور باشد.نمی توانم نگاهش کنم.اما همین که به بیانیه آخرین کنفرانس جهانی مبارزه با گرمای زمین فکر می کنم از روی صورتم پرواز میکند!
آهاااااااااااااااای
رفیق
می دونم که خیلی مردی
وایسا
مثل یه مرد وایسا
خدا عاشق دیدن مردهایی مثل توئه
حواست باشه
داره نگات میکنه
نبینم که خم به قامتت افتاده باشه مرد
بهترین تصویری که روی دکه ی روزانه فروشی دیدم بدون شک دیدن شماره ی جدید مجله ی شهروند امروز بود.هر کی دلش واسه یه مجله ی حرفه ای تنگ شده دو هزار تومن بذاره جیبش و بره از دکه ی روزنامه فروشی نزدیک خونشون یه شماره شهروند بخره.فقط فرقش اینه که رضا خجسته رحیمی نشسته جای محمد قوچانی.اینجوری ابهت مجله بیشتره!آره!
حمیدرضا اکبرزادگان دوستت دارم! اگه نبودی چی میشد؟!
خانم الوندی سرطان بد خیم کبد دارد.آقای خادمعلی دیسک کمر گرفته است.پدر بزرگم با آلزایمر فوت کرد.من اما فقط ریزش مو دارم!